دختری با مادری در رخت خواب




دختری با مادری در رخت خواب 
درد و دل میکرد با چشم پر آب
گفت مادر حالم اصلا خوب نیست
زندگی از بهر من مطلوب نیست
گو چه خاکی من بریزم بر سرم
روی دستت باد کردم مادرم 
سن من از ۳۶ افزون شده 
دل میان سینه غرق خون شده
غم میان این دلم انباشته
بٔوی ترشی خانه را برداشته
هیچ کس مجنون این لیلا نشد
شوهری از بحر من پبدا نشد
مادرش چون حرف دختر را شنفت
غنچه بر لب آمدش آهسته گفت
دخترم بخت تو هم وا میشود
نو گل عشقت شکوفا میشود
غصه ها را از وجودت دور کن
این همه شوهر یکی را تور کن
گفت دختر مادر محبوب من
ای رفیق مهربان و خوب من
گفته ام با دوستانم بار ها
من بدم می اید از این کارها
در خیابان و میان کوچه ها
سر به زیرم باوقارم هر کجا
کی نگاهی میکنم بر یک پسر
مغز یابو خرده ام یا مغز خر
غیر از آن روزی که گشتم همسفر
با سعید و یاسر و ایضا صفر
با سه تاشان رفته بودم سینما
بگذریم از مابقی ماجرا
یک سری هم یار آن صادق شدم
او خرم کرد عاقبت عاشق شدم
یک دوماهی یار من بود و پرید
قلب من از عشق او خیری ندید
مصطفی یه حاج علی اکبر شله
یک زمانی عاشق من شد بله
بعد از آن وسواسی پر مدعا
شد رفیقم خان داداش المیرا
بعد او هم یاور هانی شدم
بعد هانی عاشق مانی شدم
بعد مانی دوست من الیاس بود
او نجیب و سر بزیر و خاص بود
بعد الیاس یار من عباس بود
یاد دارم او همش حساس بود
بعد عباس عاشق نادر شدم
بعد نادر جی ام ناصر شدم
داستانش تا به اینجا که رسید
مادرش آشفته شد از جا پرید
رو به دختر کرد گفتا اینچنین
دم فرو بند دخترم لال شو بشین
این چه وضعی است تو جور کرده ای
آبروی هر چه دختر برده ای
از سعید و اصغر و اینک رضا
تا مجید و بابک و آن ارشیا
از کبابی و لواشی و بقال محل
تا سپور و کفش دوز و الاف محل
هر کدام بودست با تو بر عیان
یا که بودس چند روزی میهمان
گرچه من هم در زمان دختری
روز و شب بودم بفکر شوهری
لیک جز اینکه تو را باشد پدر
دل ندادم هر کسی من اینقدر
خاک عالم بر سرت خیلی بدی
وای بر حالت کنن رسوا شدی
فکر خود کن یک جوان باوقار
گیر از میدان به این خانه بیار
لیک همچو مرغ سرکنده بباش
خواستگاری می آید به همراه باباش